طاووس و زاغ

طاووسی و زاغی درون صحن باغی فراهم رسیدند و عیب و هنر یكدیگر را دیدند. حکایت سگ جامی بهاران طاووس با زاغ گفت:"این موزه سرخ كه درون پای توست, لایق اطلس زركش و دیبای منقّش من است. حکایت سگ جامی بهاران همانا كه آن وقت كه از شب تاریك عدم, بـه روز روشن وجود مى آمده‌ایم درون پوشیدن موزه غلط كرده‌ایم. من موزه كیمخت سیـاه تو را پوشیده‌ام و تو موزه ادیم سرخ مرا." زاغ گفت:"حال بر خلاف این است؛ اگر خطایی رفته است, درون پوششـهای دیگر رفته است, باقی خلعتهای تو مناسب موزه من است؛ غالباً درون آن خواب‌آلودگی, تو سر از گریبان من برزده‌ای و من سر از گریبان تو." درون آن نزدیكی كشَفَی سر بـه جیب مراقبت فرو بود و آن مجادله و مقاوله را مى شنود. سر برآورد كه:"ای یـاران عزیز و دوستان صاحب تمـیز! این مجادله‌های بیحاصل را بگذارید و از این مقاوله بلاطائل دست بدارید خدای  تعالی- همـه چیز را بـه یك كس نداده و زمام همـه مرادات درون كف یك كس ننـهاده. هیچ كس نیست كه وی را خاصّه[ای] داده كه دیگران را نداده هست و درون وی خاصیتی نـهاده كه درون دیگران ننـهاده, هر كس را بـه داده خود خُرسند حتما بود و به یـافته خُشنود".

 

مور با همّت

موری را دیدند بـه زورمندی كمر بسته, و ملخی را ده برابر خود برداشته. بـه تعجب گفتند:"این مور را ببینید كه با این ناتوانی باری بـه این گرانی چون مى كشد؟" مور چون این سخن بشنید بخندید و گفت:"مردان, بار را با نیروی همّت و بازوی حمـیت كشند, نـه بـه قوّت تن و ضخامت بدن"،

 

روباه زیرک

رویـاهی با گرگی مصادقت مى زد و قدم موافقت مى نـهاد. با یكدیگر بـه باغی بگذشتند. درون استوار بود و دیوارها پرخار. گرد آن بگردیدند که تا به ی رسیدند, بر روباه فراخ و بر گرگ تنگ. روباه آسان درآمد و گرگ بـه زحمت فراوان . انگورهای گوناگون دیدند و مـیوه‌های رنگارنگ یـافتند روباه زیرك بود, حال بیرون رفتن را ملاحظه كرد و گرگ غافل چندان كه توانست, بخورد. ناگاه باغبان آگاه شد. چوبدستی برداشت و روی بدیشان نـهاد. روباه باریك مـیان, زود از بجست و گرگ بزرگ شكم درون آنجا محكم شد. باغبان بـه وی رسید و چوبدستی كشید. چندان بزدش كه نـه مرده و نـه زنده، حکایت سگ جامی بهاران پوست دریده و پشم كنده, از بیرون شد.

 

حكایت عبدالله جعفر

از عبدالله بن جعفر- رضی الله عنـه- منقول هست كه روزی عزیمت سفر كرده بود و در نخلستان قوی فرودآمده بود غلام سیـاهی نگهبان آن بود. دید كه سه قرص نان بـه جهت قوت وی آوردند. سگی آنجا حاضر شد. غلام یك قرص را پیش سگ انداخت , بخورد. دیگری را بینداخت, آن را نیز بخورد. بعد دیگری را هم بـه وی انداخت, آن را هم بخورد. عبدالله- رضی الله عنـه- از وی پرسید كه هرروز قوت تو چیست؟ گفت: حکایت سگ جامی بهاران این كه دیدی. فرمود كه چرا بر نفس خود ایثار نكردی؟ گفت:این درون این زمـین غریب است؛ چنین گمان مى برم كه از مسافتی دورآمده هست و گرسنـه هست نخواستم كه آن را گرسنـه بگذارم. بعد گفت: امروز چه خواهی خورد؟ گفت روزه خواهم داشت. عبدالله رضی الله عنـه- با خود گفت: همـه خلق مرا درون سخاوت ملامت كنند و این غلام از من سخی تر است. آن غلام و نخلستان را و هرچه درون آنجا بود همـه را بخرید. بعد غلام را آزاد كرد و آنـها را بـه وی بخشید.

 




[چند حکایت از بهارستان جامـی حکایت سگ جامی بهاران]

نویسنده و منبع | تاریخ انتشار: Tue, 18 Sep 2018 13:53:00 +0000